رهام منرهام من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

رهام

پایان 5 ماهگی

سلام شیرین تر از عسل مامان الهی مامان قربونت بره، این روزا دیگه 5 ماهت داره تموم می شه و می ری تو 6 ماه، خیلییییی شیرین شدی عسلکم ، یاد گرفتی شست پاتو بخوری(البته گاهی هر 5تا انگشت پات رو هم می خوری)،یاد گرفتی غلت بزنی، داری سعی می کنی سینه خیز کنی، البته فکر کنم حالا حالا ها کار داشته باشی که به حرکت برسی، یاد گرفتی اگه کسی گفت بیا بغلم، اگه دوسش داشتی بری و اگه دوستش نداشتی روتو برگردونی و بچسبی به بغل مامانی با صدای بلند می خندی و قهقه می کنی ، اگه بخوای کسی (اغلب بابایی مهربونت) رو متوجه خودت کنی که باهات بازی کنه، یه صدایی شبیه " eee "  یا "aav" در میاری که البته معنی اش اینه که به ...
27 خرداد 1393

نشستن رهام خوشگلم

سلام فسقلی مامان عزیز دلم دیروز، خیلی متفاوت بودی دیروز چهار ماه و 13 روزت بود و من برای دومین روز رفتم سر کار، وقتی برگشتم و بغلت کردم پاهات محکم گذاشتی رو شکم مامانی و چند دقیقه ای کاملا مسلط وایسادی ، البته من وستاتو گرفته بودم قبلا که اینطوری وایمیسادی سریع خسته می شدی و زانوهاتو خم می کردی ولی دیروز خیلی خوب مقاومت کردی ، تا اخر شب هم مدام اینکار رو می کردی و کیف می کردی بعد خواستم امتحان کنم ببینم خودت چقدر تنهایی می تونی بشینی، گووشه مبل نشوندمت و تو عشقم حسابی ما رو متعجب کردی ، حدود 2 دقیقه به تنهایی نشستی آفرییییییییییییییییییین به این گل پسر دوست داشتنی ، باهوش و زرنگ مامان پسر گلم دو س...
12 خرداد 1393

اولین روز کاری مامانی

سلام عزیز دل مامان، سلام شیرین تر از عسل مامان، عشق مامان نفسم دیروز که تو نازنین 4 ماه و 7 روزت بود برای اولین بار بعد از به دنیا اومدنت سر کار رفتم  روز خیلی سختی بود مامان، تمام مدت دلتنگت بودم ، دائما به این فکر می کردم که الان داری چیکار می کنی، اصلا نمی تونستم تمرکز کنم ، مدام ساعت رو نگاه می کردم که کی ساعت 2 می شه پر بکشم بیام پیشت نازنینم، دائما عکساتو نگاه می کردمو به همکارام نشونشون می دادم و از شیرین کاری ات حرف می زدم دائما به این فکر می کردم که اگه نفسم گشنه اش بشه و می میه مامانیش رو بخواد چی ، اگه دلش برای بغل مامانیش تنگ بشه چی؟ اگه بخواد تو بغل مامانیش بخوابه چی؟ هر موقع زنگ می زدم مامان بزرگ مهربون می گ...
6 خرداد 1393

پسر که باشی

پسر که باشی....  پسراست دیگر.... بلندپرواز و رویایی.... گاهی از سنگ سخت تر، گاهی از گل نازک تر.... به دست می آورد و از دست میدهد... می خندد بلند و اشک می ریزد بی صدا.... اسمش را خدا نیاز گذاشته است.... باید آدمی کند... و حوایش را به هوس نفروشد... باید شکست بخورد تا عبرت بگیرد.... مسولیت دارد... باید روزی مرد بشود... و چقدر سخت که مرد، مردانگی به دنبال دارد... گاهی در بچگی مرد می شود... به تنهایی... درکوچه پس کوچه های بدبختی.... گاهی در جوانی... کنار پیرمرد سیگار فروشی که می تواند غم را از چشم بخواند... و گاهی هم در بزرگسالی... وقتی خوشبختی را از دست بدهد... وقتی غم ببیند... پسر...
3 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رهام می باشد